علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

کودکنامه علی کوچولو ، نفس مامان و بابا

استرس و اضطراب برای ورود نفر سوم

تقريبا از يه هفته قبل از بدنيا اومدن پسر نازمون از شدت استرس و اضطراب همش راهي بيمارستان بوديم و تنها دليلش فشار بالاي من بود و همه چي از نوار قلب و سونوگرافي سالم بود و فقط و فقط فشارم بالا بود و اين قضيه باعث مي شد نگراني من تشديد بشه  و به دنبال اون فشارم بالاتر بره و دكتر هم بهم توصيه مي كرد كه بايد ارامش داشته باشم تا فشارم بالا نره كه واقعا اين موضوع خارج از اراده من بود و به طور ناخودآگاه استرس داشتم و هر كاري ميكردم تا فكرم رو به سمت موضوع ديگه اي منحرف كنم نمي تونستم و سه شنبه 6 دي وقت دكتر داشتم و رفتم وقتي فشارم رو گرفت 15 بود و بعدش هم برام نوشت كه ضربان قلب شما بايد چك بشه كه خدا روشكر مشكلي نبود و اون شب رفتيم خونه و فردا...
24 آبان 1391

و امااااااااااااااااا دو ماهگی و داستان اولين واكسن

8 اسفند بايد اولين واكسن يا در واقع واكسن دو ماهگي شما رو مي زديم و همزمان با واكسن شما بابا هم بايد ميرفت اردبيل ماموريت بخاطر همين ما رو برد خونه ماماني مينا تا زماني كه بابا مياد اونجا بمونيم و براي زدن واكسن شما هم از اونجا بريم بالاخره صبح اون روز تو خواب بودي و بيدار نمي شدي مجبور شدم بيدارت كنم تا جاتو عوض كنم و لباس بپوشونمت و بريم با ماماني و بابايي رفتيم و واكسن شما رو زديم و قد و وزن شما رو هم گرفتن قد : 58 وزن :   5400 دور سر :40   اول براي واكسن خيلي گريه كردي و بعد يواش يواش آرومت كرديم ولي يه مقداري تب كردي و هر وقت هم كه پاهاتو تكون ميدادي گريه مي كردي بميرم برات كه پاهات درد مي گرف...
24 آبان 1391

اولین جراحی کوچک اجباری

زماني كه بدنيا اومدي بابا بهروز براي 18 دي ماه يعني زماني كه شما 10 روزه ميشدي وقت گرفته بود تا براي ختنه كردن ببريمت  ولي زردي نامرد امون نداد و باعث شد تا اين قضيه عقب بيافته و وقتي خوب شدي و يه مدت گذشت براي 19 بهمن وقت گرفتيم و قرار شد شما رو ببريم يعني دقيقا 41 روزت شده بود و اون روز بابا ماموريت رفته بود قم و نتوست با مياد و من و شما و علي بابا و ماماني رفتيم و كلي استرس داشتم و وقتي شما رفيتم اونجا شما رو تحويل گرفتن از من بردن تو يه اتاقي كه من فقط صداي گريه شما رو مي شنيدم و وقتي آوردنت هنوز داشتي گريه مي كردي و ماماني از بغل من گرفتت و لباسات و مرتب كرد اگه ماماني دلداريم نمي داد حالم بد ميشد چون هم خون ديده بودم هم ديدن تو ت...
24 آبان 1391

لحظه ناب دیدار نزدیک است .................

داشتم پيش خودم فكر می كردم تو اتاق عمل مردي رو به من تحويل ميدن كه ميشه مرد دوم زندگي من ، مردي رو به من ميسپارن كه وجود اون خستگي 9 ماه انتظار رو از تنم ميكشه بيرون و به اميد ديدار تو اشكامو پاك كردم و حرفهای آخرم رو برای تو گفتم و خاطره های با تو بودن رو مرور کردم و زير لب براي سلامتي تو گفتم  و از فرشته هایی که تا الان محافظ تو بودن خواستم که تو رو صحیح و سالم به من برسونن   دقیقه ها و ثانیه ها میگذرد و من لحظه به لحظه حضورت را نزدیک تر حس میکنم... نمیدانم چه حسی درونم جریان دارد که گاه بیقراره دیدنت میشوم و گاه دلتنگ تکان هایت. لحظه ای دلم میخواهد نرمی تنت را با صورتم حس کنم و لحظه ای دیگر دلم میخواهد تا اب...
24 آبان 1391

اسباب کشی و چهار ماه زندگی مشترک تو خونه مامانی فرح و علی بابا

ماماني اينا براي خريدن خونه جديدشون خونه اي رو كه ما توش ساكن بوديم رو فروختن و قرار بود خونه جديدشون رو تا آخر فروردين تحويل بگيرن و بعد هم شروع كنن به تعميرات و خونه ما رو هم بايد تحويل مي دادند بخاطر همين ما مجبور بوديم تا زماني كه خونه ماماني اينا آماده بشه تو خونه ماماني اينا با هم زندگي كنيم و بعد اونا برن خونه جديدشون و ما تو همون خونه اي كه الان دارن زندگي مي كنن بمونیم اواسط اسفند ماه اسباب كشي كرديم و رفتيم اونجا و ديگه زندگي مشتركمون با خانواده بابا بهروز شروع شد و اونجا اتاق خودمون و وسيله هاي شما رو چيديم و تا اونجايي كه جا بود همه چي رو جابجا كرديم و چيزهايي هم كه جا نداشتيم همونجوري بسته بندي مونده بود تا زماني كه ...
24 آبان 1391

اولين عروسي

بيست و چهارم اسفند عروسي يكي از دوستاي مامان كه همكلاسي دوران دانشجويي بود ما هم دعوت شده بوديم و براي رفتن به عروسي بخاطر شما مردد بودم ولي خيلي هم دوست داشتم برم و از طرفي هم اصرار سارا براي رفتن ما منو بيشتر راغب مي كرد ولي مي ترسيدم شما هم اذيت بشي ولي با اينحال تصميم گرفتيم كه دير بريم و زود برگرديم از خونه ماماني مينا اينا حاضر شديم و سه تايي رفتيم و چون مدت زمان زيادي اونجا نبوديم خيلي اذيت نشدي و ما رو هم اذيت نكردي و نمي دونم چه حسي داشتي كه براي اولين بار رفته بودي عروسي ولي به نظر برات جالب ميومد. ...
24 آبان 1391

عيد نوروز

امسال اولين سالي تحويلي بود كه با يه پسر خوشگل و ناز كه خداي مهربون مث يه فرشته اونو از آسمونا براي ما فرستاده بود ساعت 8:44:27 روز سه شنبه اول فروردين بود و شما هم بيدار شده بودي و همه دور هم بوديم كه با دعاي سال تحويل سال جديد شروع شد همه به هم تبريك گفتيم و خوشحال از اينكه امسال يه فرشته كوچيك هم به جمع ما اضافه شده بود و كه زندگي ما رو شيرينتر كرده بود و حال و هوايي ديگه اي داشتيم ، از همون روز اول عيد ديدنيها و مهمونيها شروع شد و روز اول با اينكه خيلي جاها رفتيم ولي شما خيلي همكاري كردي و همش آروم بودي يا مي تونم بگم خواب بود ي و نه ما رو اذيت كردي و نه خودت اذيت شدي . ...
24 آبان 1391

13 بدر

بر عكس پارسال كه هوا خيلي خوب و آفتاب بود امسال 13 بدر خيلي باد مي وزيد و يه جورايي سرد بود و با همه تصميماتي كه از شب قبل گرفته بوديم صبح داشتيم پشيمون مي شديم بريم بيرون و بزرگترين علتش هم اين بود كه مي ترسيديم كه شما سرما وبخوري و بابا بهروز همش از من مي پرسيد كه بريم يا نه و از اونجايي كه هم خودم دوست داشتم بريم و هم اينكه مي دونستم اگه ما نريم بقيه هم مجبور ميشن از رفتن منصرف بشن گفتم بريم اگه سرد بود من مي شينم تو ماشين كه وقتي رفتيم يه جايي نزديكاي پارك چيتگر اتراق كرديم دقيقا هم همين اتفاق افتاد و باد شديد بود و اول كه شما خواب بودی و تو كرير گذاشتمت تو ماشين بعد هم كه بيدار شدي من مجبور شدم با شما تو ماشين بمونم و 13 بدر رو در كنار...
24 آبان 1391

آتلیه

از زماني كه 6 ماهت بودم تصميم داشتم كه ببرمت آتليه و يكبار هم زمان تولدت ببرم كه با هم فرق داشته باشه و بزرگتر شدنت چشمگير باشه ولي طبق معمول مشغله زياد و كمبود وقت و يكي از دلايل ديگه هم اينكه دنبال يه آتليه خوب ميگشتم باعث شد انقد اين پروسه طولاني بشه و شما 9 ماه و 8 روزت بشه و زمان به ما  اجازه اينو داد كه بتونيم بريم آتليه بماند كه يكبار وقت گرفتم ولي نشد بريم و در نهايت واسه يكشنبه 16 مهر وقت گرفتم همش نگران اين بودم كه نكنه همكاري نكني و خوابت بياد يا گشنت بشه يا حوصله نداشته باشي بالاخره از 2روز قبل وسيله هاتو(اسباب بازيها و لباسها) رو آماده كردم و اون روز خونه ماماني مينا بودي صبحش ماماني تو رو برده بود حموم و وقتي كه ...
24 آبان 1391

پايان 10 ماهگي و یگانه فرشته زندگي ما

پسرم گلم هر چي ميگذره و بزرگتر كه ميشي شيفتگي ما به تو بيشتر مي شه و با شيرين كاريهات كاري كردي كه حتي يه لحظه دوري از تو برام غير قابل تحمل و لحظه شماري كردن رو به كارهاي من اضافه كردي و فقط به ساعت نگاه مي كنم كه كارم تموم بشه و به طرف تو بيام و از صبح كه ميام سركار با اينكه ازت دورم ولي همه فكرم مشغول تو و كارهاي تو انقد شيرين شدي كه هر چي بگم كمه حرف زدنات ، نگاهات ، بازي كردنات ، چهار دست و پا رفتنات همه و همه زيباست و الان كه رفتي تو 11 ماه چند قدمي هم ميتوني راه بري ولي خيلي تعادل نداري و ميافتي ولي اگه چيزيو نگه داري كلي راه ميري و تازه حرفم ميزني برامون و كلمه هايي كه ميگي شامل (مامان – بابا- به به –ددر-چيه) و بين ح...
15 آبان 1391